کوچک تر که بودم،. بادبادک ها را بیشتر دوست داشتم...
به زحمت می شد یکی از آنها را داشت!
اما بادکنک ها!
روی زمین پر بود از آنها...
بعضی وقت ها با یک سکه ده تومانی می شد دو تا از آنها را به جیب زد...
مفت و مجانی!
گاهی اوقات هم که بادکنک ها باد کرده بودند روی دست شانسی فروشی*،
حتی یکی دیگر هم جایزه می داد!
هر قدر هم که زیبا بودند؛
اما من بادبادک ها را بیشتر دوست داشتم...
به راستی در اوج، بی نظیرند...
با این که همیشه در بندند،
اما همیشه می خندند و آزاد به نظر می رسند...
وقتی یکی از آنها پر می کشید و می رفت،
روز ها غصه دار بودم...
وقتی یکی از بادبادک هایم می شکست،
دلم هم می شکست...
و بعد دست هایم را برای ترمیم پیش می کشیدم...
بیچاره باد کنک ها...
یا آنقدر باد نمی شدند که از دلتنگی می پوسیدند...
یا آنقدر باد می شدند که از غصه می ترکیدند...
وقتی هم می ترکیدند؛
فقط دل ها می لرزید!
و بعد...
بادکنکی دیگر برداشته می شد.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ پ.ن ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
*شانسی فروشی: دست فروشی که اجناس ارزان قیمت کودکانه را به قید قرعه می فروخت.
مهدی آرین منش- پنجشنبه 27 تیر 92 - 3 بامداد.
IR.
انجمن تخصصی آهنگسازی کیوبیس و اف ال استودیو ایران